رمال باشی (1)

افزوده شده به کوشش: Astiage

شهر یا استان یا منطقه: کرمان

منبع یا راوی: گرد آورنده: د. ل. لريمر به کوشش فریدون و همن

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 83 - 86

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: رمال

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: -

افسانه رمال باشی روایت کرمانی افسانه ای است به همین نام که در بیشتر شهرستانها و روستاهای ایران با لهجه های گوناگون به چشم میخورد. موضوع همه این روایت ها تقریباً یکی است و آن حسادت زنی نسبت به زن یک رمال است که در اثر این حسادت شوهر خود را وادار میکند تا شغل رمالی را پیشه کند و شوهر او در این مسیر با سختی هایی روبه رو می شود که تصادفاً به سود او پایان می یابد. افسانه رمال باشی را با لهجه شیرین کرمانی در این جا می آوریم.

روزی بود....یه وختی یه شخصی بود زنی داشت یه روز زنش رف به حموم وختی که تو حموم بود دید که یه زن خیلی متشخصی اومد به حموم و حکم کرد که او زنه بیرون بکنن. ای(این) زن خیلی دلش شکست وختی که از حموم اومد بیرون پرسید ای زن کی بود؟ گفتن زن رمال باشی پادشا.رف به خونه یخه... شوورش(شوهرش را) گرف که بیا برو رمال بشو شوورش گف: نمیتونم رمال بشم هیچی راه نمیبرم(بلد نیستم). زن گف: یا رمال بشو یا منه طلاق بده شوور رف بازار یه تخت رمالی خرید خود مهره؛ رف در حموم سر کوچه نشست و تخت رمالی ر گذاشت پیش روش از قضا . پادشاه رفته بود به حموم انگشترش داده بود دست یه کنیزی که نگه بداره.کنیز انگشتر گذاشته بود تو سوراخ دیواری و یه خورده مو گذاشته بود در سوراخ وختی که دختر پادشاه از حموم اومد بیرون انگشتر خواست کنیز از یادش رفته بود حواسش فرد(پرت) شد دست و پاش گم کرد و دختر پادشاه گف: اگر انگشتر پیدا نشه تمبییت(تنبیهت) میکنم کنیز از ترس کتک خوردن از حموم اومد بیرون چشمش افتاد به رمال خیلی خوشحال شد رف پیش رمال نشست و کیفیت نقل کرد و گف یه رملی بکش ببین انگشتر کجایه. اینم که هیچی راه نمی برد بنا کرد رو رمل نگاه کردن و خیال میکرد که چی بگه چشماش افتاد به یه جای از ای زن گف کتی(سوراخ) می بینم بر دهنش پتی(مو, کرک) می بینم.ای زن فوراً از این حرف یادش اومد که انگشتر در سوراخی گذاشته و به خرده مو گذاشته درش فوراً رف انگشتر ورداش ای خبر رسید به دختر پادشا که یه همچو رمالی پیدا شده دختر پادشا برا پادشاه نقل کرد، پادشا فرستاد ای شخصه آوردن و او گف تو باید رمال باشی باشی و پول زیاد و اسب و خلعت بهش داد.بعد از چندی خزانه پادشا رو دز کند(دزد زد) پادشاه به رمال باشی گف: باید دزا را پیدا کنی. رمال باشی چهل روز مولت(مهلت) خواست اومد خونه پیش زنش گف: دیدی آخر به کشتنم دادی حالا من چطور میتونم دزا را پیدا کنم؟ چاره نیست جز اینکه روز (چهلم) از ای شهر بگریزیم.او وخت برا اینکه حساب چهل روز یادش نره چل خرما ریخت تو یه ظرفی به زنش گف شبانه به دونه خرما بیار هروخت تموم شد همو شب میگریزیم. اما دزا شنیدن که رمال باشی قول داده که اوناره پیدا کنه ای دزا چل نفر بودن. خیلی ترسیدن. رئیسشون به یکی گفت برو و تو خونه رمال باشی ببین چکار میکنه ای در اومد رف رو بوم و بنا کرد گوش دادن از قضا در همی وخت زنکه به دونه از خرما درآورد داد به شوورش. شوور گف زنکه از چهل یکیش. دز گمون کرد که رمال باشی میگه که از چل دز یکیش اومد. خیلی ترسید و گریخت و خبر به رئیس دزا برد. مختصر شب دویم دو نفر رفتن. در همو (همان) وخت رمال باشی به زنش میگف از چل دو تاش و همچنین تا شب چلم.شب چهلم رئیس دزا گف خودم میرم وختی که رف روبوم بنا کرد گوش واداشتن در همو وخت زن خرما آخری را که از همه بزرگتر بود داد دست شوورش به شوور گف زنکه امشب میرو گلونش(رییس بزرگ) اومد. رئیس دزا خیال کرد که رمال باشی میگه امشب رئیس دزا اومده خیلی ترسید، اومد پایین پیش رمال باشی بنا کرد التماس کردن که خزانه ره میدیم به تو که بدی به پادشا به شرطی که اسم مرا به پادشا نگی رمال باشی خیلی خوشحال شد. پولار(پول هارا) گرفت و صبح به پادشا داد. پادشا خیلی خلعت و پول و انعام بهش داد.بعد از مدتی یه روز پادشا رف به شکار در شکارگاه یه ملخی دید. رف بگیرتش ملخ گریخت؛ دوباره رف بگیرتش گریخت؛ بار سیم(سوم) گرفتش تو مشتش اومد پیش رمال باشی پرسید تو دست من چیه؟ بیچاره رمال باشی از ترس رنگش زرد شد و بنا کرد رمل کشیدن و وصف الحال خودش می گف:یه بار جستی ملخودوبار جستی ملخوبار سیم کت مشتی ملخوپادشا خیال کرد که جواب مسأله ره میده خیلی خوشحال شد و خلعت زیاد بهش داد. رمال باشی به خودش فکر کرد که باید یه کاری بکنم که دیگه از من مسأله نپرسن. یه روز تو حموم نشسته بود لخ(لخت) پیش خودش فکر کرد که خودمه می زنم به دیونگی و همینطور لخ میرم تا تو قصر پادشا و پادشا رو بغل میکنم و از تو قصر میارمش بیرون اووخ میگه ای دیونه شده دیگه از من مسأله نمی پرسن وولم میکنن اومد و همی کاره کرد. به محض اینکه پادشا ره آورد بیرون سقف قصر خراب شد. اووخ(ان وقت) به پادشا گف که داشتم رمل میکشیدم دیدم الان سقف قصر خراب و پادشا هلاک میشه ای بود که فرصت رخ(رخت) پوشیدن نکردم همین طور نخ اومدم بیرون و جون پادشا را نجات دادم. پادشا خیلی ممنون شد و پول و خلعت زیاد به او شخص داد.بعد از مدتی زن ای شخص رف به حموم با کمال تشخص چشمش افتاد به زن رمال باشی قدیم حکم کرد که از حموم بیرونش کنن به تلافی گذشتهقصه ما به سر رسید چغوکو(گنجشک) به خونش نرسید.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد